اگه اونا نبودن...
یه روز از اون روزا، اون قدیم ندیما که مردم خوش و خرم بودن؛ کوچیکترا احترام بزرگارو داشتن، وقتی که هرکس واقعا خودش بود؛ یه هو یه اژدهای سیاه به سرزمینشون حمله می کنه. جوونا از کوچیک و بزرگ هم دل و هم صدا و همراه می شن که اونو از بین ببرن. با مردم سرزمینشونخداحافظی می کنن و به جنگ اژدها می رن. سال ها با اون می جنگن. تو سرما و گرما، تو خواب و بیداری، تو شب و تو روز. مشکلات بر اونا اثر نداشت. چون می جنگیدن برای سه تن: ناموس و اسلام و وطن.
می جنگن و می جنگن تا بالاخره موفق می شن با توکل و همکاری اون اژدها رو شکست بدن. اما وقتی بر می گردن کسی تحویلشون نمی گیره، کسی محلشون نمی زاره. انگاربیگانه ای وارد دیار غربتشد. مثل اصحاب کهف بودن. بعضی شون کامل رفتنو ناقص اومدن، بعضیشون دوتایی رفتنو و یکیی برگشتن. بعضیاشون نه عمودی، نه افقی. هیچ وقت برنگشتن. با این حال اومدنو دیدن احترام و عزت از میون رفته. دیگه کسی به اون ارزشهایی که اونا به خاطرش جنگیدن توجهی نداره، هرکسی تو فکر خودشه. دیگه تشخیص خوب از بد خیلی مشکل شده، گرگ تو لباس میشه و میش تو لباس گرگ.
با خودشون می گفتن اگه قبلا ما رفتیم با اون اژدهای ظاهری جنگیدیم، الآن یکی باید بیاد و با این اژدهای درون اینا بجنگه؛ به هر حال اونا، اون کساییکه از جونشون گذشتن، از بچشون، از پدر و مادر پیرشون، اومدنو تو این غربت آشنایی زندگی کردن خودشون هیچی به روشون نمی یارن اما یه چیز از درونشون می گه:
آخه بابا اگه ما نبودیم شما این آسایش و امنیت رو نداشتین، اگه ما نبودیم شما به این جاها نمی رسیدین، چرا اون ارزشا رو رها کردین که ما به خاطرش جنگیدیم. آخه بی انصافا اگه به ما که جانباز شدیم نمی رسین لا اقل برین غبار مزار اون شهید و پاک کنین که جز خانوادش کسی این کارو نمی کنه. آخه بابا اگه می خواستین این شیوه رو پیش بگیرین پس چرا ما رفتیم جنگیدیم، چرا عزیزامونو از دست دادیم، جون خودمونو نثار کردیم. همین جوری دست رو دست می ذاشتیم و به فکر خودمون می شدیم تا اون اژدها بیاد و شما رو این جوری بکنه، از اون ور یه فرزند شهید می گه اون چیزی که اونا خواستن ما هرگز نشدیم. اگه اونا نبودن الآن اختیارمون دست خودمون نبود. اگه اونا نبودن...
"ترانه ای برای شهید زادگان"
ماهی قرمز...
سفره ی هف سین...
خاطره های-
روزای شیرین
روزای خوبی که چشمای من،
از خنده ی تو عیدی گرفتن
روزای خوب دست گرم تو رو داشتن
که وقتی رفتی، رفتن و تنهام گذاشتن
شبای بی تو رو شمردن
با پوکه های یادگاری
نقاشی تو رو کشیدن
با پیرهن سبز بهاری...
...«کاسه ی آب» ی که می گف «نرفته برگرد»،
تو رو واسه همیشه راهی سفر کرد
کی فکرشو می کرد یه روزی،
وقتی پرنده ها می خونن،
اسم تو روی کوچه باشه...
کی فکرشو می کرد که بارون،
اشکای دنیا رو بیره،
جایی که رد شدی بپاشه...
...کی فکرشو می کرد نباشی
همسفر کبوترا شی
«ماهی» بشه تو «قاب خاتم»
«خنده ی» تُو تو «حوض کاشی»
...ماهی قرمز...
سفره ی هفت سین...
سالای ابری...
عیدای غمگین...