کودک که بودم قلبم در دستانم بود...
کودک که بودم قلبم در دستانم بود.هر روز آن را در آب زلال چشمه سادگی، شادابی و پویایی شستشو می دادم. آن را با همه قسمت می کردم. اگر ضربه ای بر آن وارد می شد قلبم آنقدر منعطف بود که آن را همچون پرتو های آفتاب به بیرون منعکس می کرد. تیرهای بدی هرگز در آن راه نداشت.قلبم زلالِ زلال بود. عشق از پشت قلبم پیدا بود.
کم کم بزرگ شدم. گاهی قلبم از دستانم در گل و لای خیابان ها می افتاد. گاهی زیر پای دیگران لگد می خورد. گاهی زاویه های دلم خراشیده می شد. اما باز هم بلندش می کردم و آلودگی ها را پاک می کردم. گاهی هم آن را در جیبم می گذاشتم تا بعدا در فرصتی مناسب کثیفی ها را بر طرف کنم. اما فراموش می کردم.
و چنین شد که شفافیت قلب بی گناه من قربانی نسیان و غفلت من شد. کدر شد. مات شد. دیگر به راحتی آماج ضربه ها قرار می گرفت. سخت شد. بی انعطاف شد. اما هنوز امیدوارم. زیرا معتقدم نیروهای لطیف و پرتوانی در کائنات در جریانند که حتی نسیم عبورشان شفا بخش هر تاریکی است.
پی نوشت۱: کاش کودک بودیم... بچه نیستم ولی بچه ها رو خیلی دوست داریم! واسشون شکلک در میاریم تا به ما بخندن! اما امان از اون روزی که در حال شکلک در آوردن باشی و یکی از بزرگتر ها تو رو با اون قیافه ببینه! چه قدر خنده داره، نه؟!
اینها حقایقی بیش نیست!
آخه چند روز پیش واسه خودم اتفاق افتاد! مرتیکه ی پرروووووووو...
پی نوشت۲: دوستان التماس دعای فراوان از همتون دارم. خواهشن دعام کنین![]()
پی نوشت۳: ممنون از دوست ناشناسی که با جستجوی "فروش کودک" در گوگل به وبلاگ ما رسیدن!![]()
تسلیت نوشت: شهادت دردانه ی امام رضا (ع) تسلیت...
لیلی زیر درخت انار نشست.