بنده ی من برگرد

تا حالا شده یه کار خوب کنین و بعدش خدارو به خاطر اینکه این موقعیت رو بهتون داده تا خودی نشون بدین پیش خداتون شکر کنین!؟

گاهی اوقات حرفاتو اطرافیانتم قبول ندارن؛ حتی خودتم کامل بهشون عمل نمی کنی!!!... ولی چی شده که یکی که خیلی خیلی ازت دوره و اصلا ندیدتت و هیچی ازت نمی دونه حرفتو گوش میده... کسی که نمازاشو یه خط درمیون میخونده الآن نمازاشو همه رو میخونه و..................

خدا هر کسی رو که بخواد هدایت میکنه... وسیلشم دست خودشه... خودش میگه کی وسیله بشه... شاید گاهی اوقات یه آدم بدی مثل من بشه وسیله، تا یه تلنگری باشه واسه خود من... که آهای جوون برگرد!... ماه رجب هم تموم شد... برگرد... شعبانم تموم میشه و رمضان و............................... بنده ی من برگرد...

وای بر من و ندای من "فویل للمصلین"

آنگاه که تکبیرم نفی هر شرکی نکند و قیام و قعودم به غیر حق باشد؛

آن زمان که سجاده ی بندگی به تعفن غفلت و ریا آلوده گردد؛

قنوت را رنگ تضرع نباشد و در رکوع و سجود خویش بر سیاهی امیال سر فرود آورده و ندانم شهدتم بر چیست و به که سلام می گویم...!؟

پس وای بر من و ندای من!



نگرانتم... بابا بفهم...

خواستم کمکت کنم... ولی هرکاری میکنم نمی شه... نمی خوام ناراحتت کنم... خواستم بهت بگما... بگم که یکم تو رفتارت با نامحرما بیشتر دقت کن... ولی نمی خوام ناراحتت کنم... میترسم حرفمو قبول نکنی... آخه یه چند سال از من بزرگتری... تو باید نصیحتم کنی... نه من تو رو... تو که کلی سرت میشه تو آخه چرا از این کارا میکنی... باور کن این کارا آخر عاقبت نداره... خودت که بهتر میدونی... کاشکی زودتر ازدواج کنی... کاشکــــــــــــــــــــــــــــــی...

نگرانتم... بابا بفهم...

نخواستم دوباره مادر ترزا بازی در بیارم... آقا جان نمی خوام دیگه غصه ی دیگرانو بخورم و به فکرشون باشم و خودمو فراموش کنم... ولی هر کاری می کنم نمی شه...

تازه از بیمارستان اومدم... چه قدر سخته تو بیمارستان کار کردن...

سعی میکنم به همه ی کارام برسم... سعی میکنم واسه همه وقت بذارم... به فکر همه باشم... یکی میگفت چه جوری به همه ی اینا می رسی... باور کنین خودمم نمی دونم[علامت سوال]... البته بگم خدا همیشه باهامه و کمکم میکنه... اگه خدا نبود که تا حالا...................................... خدا همیشه هوامو داره ولی من خاک بر سر قدر نمی دونم... تا حالا نشده شکر ذره ای از نعمتارو به جا بیارم...

امروز هم نشد که برم آسایشگاه... فردا هم فکر نکنم بتونم... ان شاء الله پس فردا یه سر به همتون میزنم...

کاشکی یکم دعام کنین... دعـــــــــــــــــــــــــا

 

من برگشتم!!!

سلام سلام سلام

چه سوت و کور شده اینجا... بچه ها کجایین؟!... چه قدر از تنهایی بدم میاد... خداااااااااا

امان... امروز رفته بودم آسایشگاه سالمندان... آخ چه قدر بده تو یه همچین جایی زندگی کردن... دیشب یکیشون فوت شد... بی کس و تنها... یکی میگفت 8 تا بچه داره... 8 تاااااااااااااااااااااا... این همه زحمت بکش واسه بچه هات بعدش بیارنت آسایشگاه...

یکی دیگشون میگفت بچه هام تا میان اینجا، میگن کار داریم باید زود بریم... چه بی عاطفه!

یکی دیگه چشاش به دره تا شاید برادرش بیاد... چون امیدی نیست که بچه هاش بیان ملاقاتش... میگم چند تا بچه داری... جواب نمی ده... میگه اونا رو ول کن... میگه من فقط یه برادر دارم...

کاشکی هر از چند گاهی بهشون سر بزنیم... به جای کسایی که باید برن ملاقاتشونو و نمی رن... کاشکی یه کوچولو از محبتمونو نثار اونایی کنیم که باید... اونایی که قدر می دونن...

ایمان داشته باش که کوچکترین محبت ها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمی شود. (ویکتور هوگو)