مثل خودم مجرده!!!
تا حال خونه ی سالمندان و معلونین شهرتون رفتین؟
یک روز از وقت خود را بگذارید و به آنجا یا مکانی مشابه آن بروید. در بین ساکنین آن ساعتی گردش کنید.
به پیرمردی که روی نیمکتی نشسته و با هیچ کس صحبت نمی کند و در اندیشه فرورفته است توجه کنید. سعی کنید فکر او را بخوانید که افسوس عمر از دست را می خورد در این اندیشه است که اگر توانی داشت و اگر هنوز فرصتی پیدا می کرد دوست داشت زندگی کند؛ دوست داشت برای خود شرایطی ایجاد کند که محتاج منت دیگران نباشد؛ از تجربیات و اشتباهات گذشته استفاده کند و... اما فقط منتظر مرگ است و دیگر هیچ!
به دختر زیبایی که از بدو تولد نه دست داشته است نه پا! روی تختی خوابیده و تو را می نگرد که راه می روی و از دستان خود استفاده می کنی... و پیش خود می گوید: خدایا اگر من هم سالم به دنیا می آمدم چه می شد؟
بنشین و ساعتی با برخی از آنها گفتگو کن. وقتی از آن مکان بازگشتی خدا را شکر می کنی و آنوقت تازه می فهمی چقدر خوشبختی. در زندگی همه ما چیزهای بسیاری برای لذت بردن وجود دارد، به شرط اینکه آنها را بشناسیم و بدانیم که بسیارند کسانی که حتی در رویاها و آرزوهای خود هم تصور زندگی مشابه ما را ندارند و به گوشه ای از شرایطی که ما داریم راضی و خوشحالند. باید بدانیم بدی ها برای آن وجود دارند که خوبی ها را بشناسیم؛ سختی را تجربه می کنیم تا بفهمیم آسایش چیست و هر اتفاق در زندگی ما، درسی است برای آنکه بیاموزیم چگونه بهتر باشیم و رشد کنیم.
پی عکس نوشت: یکی از دوستای عزیزم توی سالمندان! دوسشون دارم چون دوسم دارن. واسشون میمیرم چون واسم میمیرن. به یادشونم چون بیادمن. مثل خودم مجردن و باهوش!![]()


لیلی زیر درخت انار نشست.