تا آخرش بخون حالشو ببر

 

ما به کافه ای کوچک رفتيم

درست بيرون از محوطه ی دانشگاه

تا با هم در سکوت شام صرف کنيم.

شاگردان دانشگاه در آنجا

غذامی خوردند و درباره ی مسايل  فلسفی به بحثی عميق می پردازند.

تو سر ميز ما نشستی

با شلوار جين و بلوز يقه دار مودب و شاد به نظر می رسيدی

موهای فرفريت می درخشيد

چشمانت پر از شيطنت بود

افسونگری هايت

بر من و همه ی اطرافيان اثر گذاشت.

پيشخدمت به تو توجه داشت،

فنجان تو هميشه پر بود

«يک دستمال سفره اضافی؟ حتماً!»

«سوخاری بيشتر برای سوپ شما البته»

تو با او موزيانه شوخی ميکردی

و با خانم ميزبان هم،

لبخندهای اغوا کننده به آنان می زدی

از آنان دعوت می کردی صحبت کنند،

فقط از کنارهای غذايت می خوردی

دو بار ميز ما را ترک کردی

تا به اطراف قدم بزنی

و جذبه و افسونگريت را جای ديگر پخش کنی

سر يک يا دو ميز توقف می کنی

با ناز تبسم می کنی

سخن می گويی

ديدم قلبهايشان را تسخير می کنی

می دانستم مال مرا نيز تسخير کردی

آرام نشسته بودم و نگاه می کردم.

سر انجام با صبوری دستمال سفره ام را جمع کردم

و آن را کنار بشقاب خود گذاشتم،

می دانستم وقت رفتن است،

و همچنان که به سويت می آمدم گفتم

«اجازه بده خداحافظی کنيم»

و تو را بلند کردم

و در کالسکه ات گذاشتم

و زمانی که آنجا را ترک می کرديم

تو برای هر کسی بارها دست تکان دادی.

پس از اولين شام خودت در خارج از خانه با مادربزرگ،

وقتی بيش از دو سال نداشتی.