یه استکان چای داغ!
دلم به سان آسمان ابری شهرم است که فقط سرمایش هویداست !
و نه بارش هایش ...
چقدر دلم برای نشستن میان تلی از برف ، تنگ شده است ...
با یک استکان چای داغ ...

پی نوشت: فعلا که نه برف هست و نه حسی برای نوشتن ...تا ارشد چیزی نمانده... یعنی من می تونم از پسش بر بیام؟
دعایم کنید؛ که اگر نفسی بود و ابرها دست از سر دلم برداشتند ! بازمی گردم ....
+ نوشته شده در جمعه ۷ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 0:16 توسط جوون ایرونی
|
لیلی زیر درخت انار نشست.