دلم به سان آسمان ابری شهرم است که فقط سرمایش هویداست !

و نه بارش هایش ...

چقدر دلم برای نشستن میان تلی از برف ، تنگ شده است ...

با یک استکان چای داغ ...

پی نوشت: فعلا که نه برف هست و نه حسی برای نوشتن ...تا ارشد چیزی نمانده... یعنی من می تونم از پسش بر بیام؟
دعایم کنید؛ که اگر نفسی بود و ابرها دست از سر دلم برداشتند ! بازمی گردم ...
.